تویی که در نفست میوزد شمیم بهار
بیا به کوچه ما، عطر نرگسانه بیار
تو جاودانهتر از حس آفتاب و درخت
تو عاشقانهتر از شوق آب و شالیزار
برای از تو سرودن بهانه لازم نیست
حکایت نفس است و حلاوت تکرار
چه عطری از تو در آفاق من پراکنده ست
که شعر، مست شده، واژه را نمانده قرار
چقدر شعر من از واژه "تو" لبریز است
چقدر ذوق من از انتظار تو سرشار
چقدر بی تو نفس میکشم؛ دریغ از من
چقدر خسته ام از این هوای تیره و تار
چه میشود که بیایی؟، چقدر رویایی است
در این سیاه زمستان، طلوع صبح بهار
خودم هم خسته شدم ...
شاید همه حرفهای من
در این واژه خلاصه شود
" بیا "
اللهم عجل لولیک الفرج
پاسخ:سلام واژه ها برای آمدنش ناقصند پس تو خود بخوان حرف دلم را آقا جان...بیاااا